شكوفه هاي دل
شكوفه هاي دل
خاكسار دوست
هست آرزوي من كه روم در جوار دوست
منزل كنم كنار گل و لاله زار دوست
جان را كنم ز راه محبت نثار دوست
«باز آمدم به طوس، به شهر و ديار دوست»
«شهر شهادت و حرم مشكبار دوست»
اينجا بود محله ارفاق و بيدلان
بهر زيارت آمده مشتاق و عاشقان
شد طاقتم ز دوري او طاق و بي گمان
«شهري كه هست قبلة عشاق و عارفان»
«شهري كه هست مشتهر از اشتهار دوست»
اينجاست مشهد، مظهر زيباي اهل اتي
اينجاست قبر حجت پاك خدا، خدا
نيكو سرود آيت عظماي كبريا
«شهر وفا و طور لقا، مشهد رضا»
«دارد شرافت از شرف و اعتبار دوست»
اينجا دهند بر همگان خطي از امان
حاجت رواي شوي، روي آنجا تو هر زمان
بهر زيارتش ملك آيد ز آسمان
«ز آن طوس گشته شهرة آفاق كاندر آن»
«گرديده دفن پيكر پر افتخار دوست»
اينجاست بحر عشق، به عمقش برو فرو
بنما در اين مكان نكو كسب آبرو
عزّ و شرف نماي در اينجا تو جستجو
«مي سوختم ز آتش سوزان هجر او»
«شكر آنكه كرد باز نصيبم جوار دوست»
اين مرقد رضاست و يا مهر خاور است
هر كس كه شيعه هست و را يار و ياور است
دارم يقين كه خصم رضا، پست و كافر است
«آب حيات و عمر ابد، كي برابر است»
«با دولت حضور دمي در كنار دوست»
ادراك و عقل و فهم و شعور جهانيان
طي طريق و راه عبور جهانيان
تاريكي دل شب و نور جهانيان
«امر جهان و نظم امور جهانيان»
«ز امر خداست در كف با اقتدار دوست»
هر صبح و شام باد بر آن نور حق سلام
كي مي توان نمود مديحش به صد كلام
باشد درود حق به رضا، صبح و عصر و شام
«صف بسته اند خيل ملائك به احترام»
«در روضة مقدس گردون مداردوست»
چشمان چو ابر غم هجران او گريست
در آزمون عشق، محّبش گرفت بيست
گرديده رستگار هر آنکس چو او بزيست
«ما را سخن ز بيش و كم هست و نيست،
«بگزيده ايم خط و ره اختيار دوست»
دارم اميد تا به رضا اقتدا كنم
اند جوار مرقد او التجا كنم
جان و تنم به راه رضا من فنا كنم
«من كيستم كه در ره او جان فدا كنم»
«جانم فداي آنکه بود جان نثار دوست»
باشم ز دشمنان رضا، تا ابد بري
شد بايع جوار رضا، خيل مشتري
ديدم كه هست خصم رضا، كور يا كري
«جود و گذشت و مردمي و ذرّه پروري»
«رحم و وفا و مهر و كرم هست كار دوست»
اي دوست، بنده يار در دوست گشته ام
من عاشق غبار در دوست گشته ام
پس واله ديار دوست گشته ام
«تنها نه خاكسار در دوست گشته ام»
من خاکسار آن که بود خاکسار دوست»
«باقر» برو تو راه خداوند كبريا
آگاه باش راه رضا شد، ره خدا
ناقابل است جان به ره دوست كن فدا
«در كفشداري حرم شاه دين رضا»
«من كفشدار آنكه بودم كفشدار دوست»
يك قطعه از بهشت
«هر چند حال و روز زمين و زمان بد است»
«يك قطعه از بهشت در آغوش مشهد است»
«حتي اگر به آخر خط هم رسيده اي»
«آنجا براي عشق، شروعي مجدد است»
دوش اين ندا ز كوي هُدي آمدم به گوش
اينجا مزار حضرت محبوب سرمد است
اين مرقد عزيز دل پاك مرتضي است
يا اين مزار نور دل و چشم احمد است
زهرا ز لطف مژده نيكي به بنده داد
اين قبر پاك عالم آل محمد صلي الله عليه و آله است
خواهي اگر تو قدر و را داني اي عزيز
عالم به مثل صفر بود، حشمتش صد است
هر كس كه گشت دشمن شمس الشموس عشق
بي چشم و پا و قلب ودل و مغز و بي يد است
گر چند سال بنده نصيبم فراق شد
هنگامة وصال عزيزم مجدد است
شد روز يازده از مه ذيقعده اي عزيز
شد مولد حبيب و يا عيد اسعد است
قدر و را بدان كه به درگاه كردگار
باشد نجيب و از همه خلق امجد است
«باقر» بدان هر آن كه به دل عشق او نداشت
آدم نبود، ليك يقين بدتر از دد است
هواي طوس
دلم امشب هواي طوس دارد
هواي مشهد و پابوس دارد
نرفتم چند سالي بنده آنجا
خدا در آن مكان، مأنوس دارد
نظر بنما رضا از علم دانش
هزاران رود و صد قاموس دارد
تماشا كن ز زيبايي و بينش
گلي زيباتر از طاووس دارد
به قلبم مهر او منزل نموده
دگر كي ميل كيكاوس دارد
تهي شد قلب ها از حبّ اغيار
كجا مهر پليد روس دارد
ز عطر ياس آن محبوب هستم
دلم كي عشق جالينوس دارد
دلم از ياد او سرسبز و خرّم
هميشه خصم او كابوس دارد
رئيس كلّ احباب است و عشّاق
به عالم لشكري مرئوس دارد
شنيدم من ز خاص و عام دنيا
بسي لطف و كرم ملموس دارد
وليعهد است در ظاهر، خدايا
چرا مأمون و را محبوس دارد
هر آن كس عاشق شمس الشموس است
و را كي از كرم مأيوس دارد
برو در درگهش بهر زيارت
كه الطاف و كرم محسوس دارد
بدان«باقر» كه باشد دشمن او
هر آن كس فطرتي منحوس دارد
سوگ كوثر
به سوگت اي مهين بانوي عالم
همه عالم گرفته رنگ ماتم
نمودي رخ تو پنهان و غروبت
فكنده بر دو عالم، ساية غم
تو را خورشيد مي دانند، از آن رو
كه هستي از وجودت گشته منعم
خدايت ز آن سبب «كوثر» تو را گفت
كه افزون مي شود نورت دمادم
تويي ز اركان نظم آفرينش
به واقع شد جهان از تو منظم
زنانِ اسوه را هستي تو الگو
ز حوّا و ز سارا و ز مريم
صبوري را ز تو ايوب آموخت
كه غم شد قامتش با صبر تو خم
نه تنها سرور و فخر زناني
كه هستي افتخار نوح و آدم
علي با همسريّ تو، علي شد
ندارم شك در اين امر مسلّم
تو مام رحمهٌ للعالميني
بدين نامت ستوده باب اعظم
رسولان خدا، ماتم نشين اند
به سوگ تو ز آدم تا به خاتم
تابوت دريا
شده به صبح آفرينش زمزمه
نام دلجوي علي و فاطمه
داد حق، درياي غيرت را حضور
عصمت آمد گوهر درياي نور
وحدت آمد هر دو دريا را عيان
شد پيمبر «برزخٌ لا يبغيان»
چون به ساحل موجي از دريا رسيد
وز صدف شد لؤلؤ و مرجان پديد
جملة دريا دلان را نور عين
لؤلؤ مكنون حسن، مرجان حسين
در تلاقي گر چه نبود افتراق
زود در بحرين نور آمد فراق
برد درياي خروشان روي دوش
چوبة تابوت درياي خموش
صبر عظيم زينب عليها السلام
به نطقي آتشين وقتي زبان وا مي كند زينب
ز لب مي ريزد آتش، حشر بر پا مي كند زينب
به اول جمله كز لب هاي داغش چون شرر ريزد
همه خودكامگان را خوار و رسوا مي كند زينب
چو دريا چون بر آشوبد، يزيد مست و مجنون را
ز وحشت مضطرب چون موج دريا مي كند زينب
از آن آورد سالار شهيدان، خواهر خود را
كه مي دانست كفرِ دشمن افشا مي كند زينب
ميان كوچه هاي كوفه با روشنگري هايش
ز هر چشم از ندامت جوي خون وا مي كند زينب
به فرياد جگر سوزش، به آه آتش افروزش
هزاران خفته را بيدار و بينا مي كند زينب
به رفتارش، به گفتارش، به صبر حيرت انگيزش
جهان را واله و مبهوت و شيدا مي كند زينب
به هر اشکي نهال انقلابي تازه مي کارد
هماره گلشن حق را شکوفا مي کند زينب
پيام سرخ عاشورا به هر گوشي همي خواند
شكست دشمن حق را هويدا مي كند زينب
نبود از خطبه هاي او، برفت از ياد عاشورا
به دل ها ياد «ثارالله» احيا مي كند زينب
برس يارب، به داد دختر آزادة زهرا
كه پي در پي، ز سوز دل خدايا مي كند زينب
ببين صبر عظيمش را كه در هر منزلي بر ني
سر پاك برادر را تماشا مي كند زينب
همي بيند كه شلاق ستم هر دم فرود آيد
به جسم كودكان، امّا مدارا مي كند زينب
زغل بر گردن سجاد هر زخمي پديد آيد
به اشك چشم و خون دل مداوا مي كند زينب
گل روي يتيمان را كه مي سوزد ز بي آبي
به موج اشك خود شاداب و زيبا مي كند زينب
«شفق» گر چند بي تابي نباشد اين فروغ از تو
كه شعرت را زنور خود، دل آرا مي كند زينب
دخت علي عليه السلام
هماي عقل فرومانده است و ناطقه لال
ز وصف دخت علي، زينب حميده خصال
ز بعد مام گرامش، جهان نديده زني
چو او به شوكت و شأن و مقام و جاه و جلال
نه اينكه در همه زن ها نظير و مثل نداشت
كه مثل او نبود نيز در ميان رجال
زني كه دوش به دوش حسين در ره حق
قيام كرد و نشد سست در همه احوال
حسين، دين خدا را دوباره زنده نمود
رساند زينب فرخنده اش به حدّ كمال
به شهر كوفه فكند آتشي ز خطبه خويش
چنانكه تيغ علي زد شرر به صفّ قتال
ببين كه دشمن خود را چگونه رسوا كرد
از او چون ابن زياد لعين نمود سؤال
زني كه پرچم اسلام را به دوش گرفت
ز كربلا به سوي شام با گروه ضلال
زني كه ناطقه اش زد شرر به جان يزيد
چنانكه دشمن بدخواه را نماند مجال
بيا و صبر و شجاعت نگر كه در يك روز
چه داغ ها كه بديد از گروه بد افعال
و را چه حد كه و را مدح يا ثنا گويم
زني كه در صفتش مات مانده وهم و خيال
«كريمي» از همه جا رو به سوي او آورد
اگر قبول نمايد و را، زهي اقبال!
گل اميد
افسوس نمي بينم آن قامت رعنا را
پنهان ز نظر دارد آن صورت زيبا را
خلقي پي ديدارش، شوريده و حيرانند
هر كس نتوان بيند، آن ماه دل آرا را
ديدن روي تو اي حجت حق، حسرت جان است
غم هجران تو بر دوش، بسي بار گران است
تا كي به تمناي رخت، صبر توان كرد
بي نور رخت، غم به دل پير و جوان است
دلم از هجر رويت بي قرار است
به چشمم روز روشن شام تار است
كدامين جمعه اين هجران سرآيد
كجا دل را توانِ انتظار است
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}